[audio ...
🌺سرمایههای خیالاتی🌸 🌺کفاش سر کوچه بود و واکس خوبی به کفشهای مشتریانش میزد، قوطی واکسهای خالی را که در چند سال اخیر جمع کرده بود، در چند گونی خیلی بزرگ جمع کرده بود و هر کجا که میرفت آنها را با خودش میبرد. 🌸کفاش فقیر هر روز صبح آنها را از خانه بیرون میآورد و یک وانت میگرفت تا آنها را به مغازهاش بیاورند، دوباره شب همه آنها را با یک وانت به منزلش برمیگرداند. 🌸خیلی خوشخیال بود، زیرا تصور میکرد که ...
🌺دویدن به سراب💐 🌸حسن بالاخره توانست یک منزل گرانقیمت در بهترین منطقه شهر بخرد، ولی اضطرابش کم نشد، برای همین بعد از یکسال یک ویلا درشمال خرید تا شاید با خوشگذرانی در آن مقداری از نگرانیاش کم شود. 🌸اما بعد از مدتی آرامش، طوفان اضطراب به سویش حملهور شد. حسن هر لحظه، به کاری، چون مضطرب است وتلاش می کند از سایه نگرانی خارج شود، همیشه می دوید، درست مانند کسی که در وسط بیابان تشنه است و برای سیراب شدن به هرطرف میرود، ...